سایدا خانم ماسایدا خانم ما، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره
صایناکوچولوی ماصایناکوچولوی ما، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

سایدا سایه مادر

دختر گلم

استاد سایدا مشغول آموزش کامپیوتر به مامان اینم گل برای گلم واسه سرگرم کردنت موقع آشپزی چار ای جز این نداشتم که گلدون رو پیشت بزارم اینم کار جدیدت تا بهت میگیم ماره کجاست زود زبونت رو در میاری اینجا هم که مثلا قایم شدی تا زود دالی کنی نفسم قربون این قه قهه زدنت برم من مامانی ...
25 دی 1392

انتظار آمدنت نفس مادر

روزهای انتظار برای آمدنت میگذرند و از امروز تنها ١٣ رو به آمدنت مانده پدرم بی تاب آمدنت است و از شوق آمدنت یک بیمارستان را زیر و رو کرده تنها بهانه اش  آمدن توست گویی استرس آمدنت تنها در وجود من نیست همه اهل خانه بیتاب قدمهای کوچک تو هستند استرس مادرم را درک میکنم مدام سراغت میگیرد و میپرسد مادر درد نداری ؟ خواهرانم الهام و نادیا روزشماری آمدنت را میکنند و بابا حمید که با وجود امتحانات دانشگاه استرس این امتحان الهی را هم در سینه اش دارد هر چندگویی برای اینکه من آرام باشم هیچ به روی خودش نمی آورد و اما من  دیگر نفس کشیدن برایم دشوار است تا بر روی مبل می نشینم پاهایم ورم میکند نمی توانم زیاد بنشینم تا اندکی می خواهم سر بر...
25 دی 1392

سایدا و شاهکارهای جدیدش

دختر گلم چند شب پیش که از بیرون برگشتیم خونه و بابایی حسابی گشنه بود من رفتم سراغ دم و دستگاه آشپزی خودم و بابا هم طبق معمول همیشه که براش دستگاه کارت خوان  و رول میرسه همه رو وسط خونه باز میکنه ببینه چی به چی هست شما رو با کارتن ها تنها گزاشت و رفت تو اتاقش منم سرگرم پختن غذا که متوجه شدم سر و صدایی از شما نیست و تعجب کردم که زیر پای من نیستی اومدم دیدم بله خانم مشغول شدن با کارتن های بابایی و سر به جون رول ها گذاشتن منم که به بارها به بابا گفته بودم وسایلش رو جمع کنه با خونسردی رفتم دوربین ر آوردم و از این صحنه عکس گرفتم و ت هم با خونسردی مشغول باز کردن رول های کارت خوان بودی قربونت برم دختر نازو شیطون مامان و ام...
15 دی 1392

بدون شرح

ببین چطور خوابیده درست مثل پدرجون الهی مامان فدات بشم تازگی ها ترست از جارو برقی ریخته و مدام میای سمتش تازه صداش رو هم تقلید میکنی اووووووووووووو اینجا هم که مشغول بوسیدن و بازی با بابایی هستی و جوش به دل من میدی                         هییییی خدا کسی غریب نباشه                            و اما روز دیگر تا تولد سایدا     ...
10 دی 1392

شمارش معکوس

 دیر زمانی نیست که از آمدنت می گذرد ولی افسوس چه با شتاب شب و روز از پی هم میگذرند و شبانه روز به پایان میرسد و من و تو در کنار هم بهترین دقایق عمرمان را طی میکنیم واکنون آغاز دوازدهمین ماه تولد توست ١١ ماه از آمدنت به آغوش من میگذرد ١١ ماه از انتصاب من به عنوان مادر میگذرد ١١ ماه است که شبانه روز را غرق شادی میگذرانم ١١ ماه است عطر نفسایت در فضای خانه ی کوچکمان پراکنده است ١١ ماه است که به خاطر حضورت در کنارمان سجده عشق و شکر به جا می آورم ١١ ماه است که ثانیه و دقیقه و ساعت و شبانه روز به سرعت برق و باد در گذرند و من غافل از رفتنشان و اکنون که لحظه ای به گذر زمان می اندیشم به خود آمده ام گویی...
9 دی 1392

میوه خوردن سایدا

دختر عزیزم شما هم مثل بابایی عاشق خوردن میوه ای دیشبم طبق معمول تا ظرف یوه رو دیدی با سرعت نور به سمت میوه ها هجوم آوردی و منم جلوت رو نگرفتم این شد نتیجه اش بعدشم از بس خوشکلی کردی بابایی گرفتت و این جوری یه بوس محکم ازت گرفت اینجا هم مشغول داکی کردنی عزیز دلم قربونت برم که می خواستی دوربین رو از مامان بگیری کوچولوی نازنینم و اما شمارش ممعکوس تا تولد سایدا جون ...
9 دی 1392

سایدا و بچه ها

سایدا و کیمیای عزیز شب یلدا مشغول بازی با هم سایدا مائده و کیمیای کوچولو ایمان کوچولو هم اینجا به جمع دخترا اضافه شده و سایدا جون حسابی از شلوغی کلافه اس سایدا و خاله نادیا   ...
7 دی 1392